ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
حکایت شده است که...
فتح با خوشحالی پاسخ داد: «هنگامی که موج نا بههنگام، مرا برداشت، مدتی زیر آب غوطه خوردم و از سویی به سوی دیگر رانده شدم. در این موقع، موج عظیمی برخاست و مرا به ساحل پرتاب کرد. وقتی چشم باز کردم خودم را در حفرهای از حفرههای دیوار دجله یافتم. ساعتها گذشت. ناگهان چشمم به طبق نانی افتاد که از جلوی من بر روی دجله میگذرد، دست دراز کردم نان را برداشتم و رفع گرسنگی کردم.
هفت روز به این ترتیب گذشت. در روز هفتم مردی به قصد ماهیگیری به آن منطقه آمد و چون مرا در آن حفره یافت با تور ماهیگیری خود بالا کشید. در ضمن بر روی قطعات نان که همه روزه در ساعت معینی بر روی دجله میآمد عبارت «محمد بن الحسین الاسکاف» دیده میشد که باید تحقیق کرد این شخص کیست و مقصودش از این عمل چیست».
متوکل دستور داد به جستوجوی آن مرد بروند. پس از تفحص فراوان، بالاخره «محمد اسکاف» را در بغداد یافتند. اما او در جواب گفت: «مرا با خلیفه کاری نیست. اگر اوامری باشد در اجرای فرمان آمادهام.» متوکل با شنیدن این خبر به خانه «محمد اسکاف» رفت و جریان نانها را جویا شد.
او در جواب گفت: «برنامه زندگی من از آغاز تشکیل خانواده این است که روزانه، مقداری نان برای اطعام فقرا کنار میگذارم. اکنون چند روزی است که کسی به سراغ نان نمیآید. از آنجا که نان صدقه را باید انفاق کرد؛ در این چند روز قطعات نان را چند ساعتی پس از صرف ناهار و عدم مراجعه مستمندان، به دجله میانداختم تا لااقل ماهیهای دجله بینصیب نمانند.»
خلیفه وی را مورد توجه قرار داد. ضمناً در لفافه به او گفت: «تو نیکی را به دجله میاندازی بیخبر از آنکه خدای سبحان آن را در خشکی به تو باز میگرداند».